loading...
وبلاگ من
امیررضا بازدید : 8 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه طرف احاطه و محاصره کرد و در کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود زمانی که این پوشش جوانی غرور آمیز را به صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد اگر از تو پرسیدند آن همه زیبایی تو کجا شدند آن همه خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام گم شده اند شرمساری بی فایده است چقدر سرمایه گذاری زیبایی اگر میتوانستی جواب دهی "این طفل زیبای من حساب مرا صاف و جوابگو عذرخواه پیری من است" زیباییش ثابت کننده زیبایی توست که آنرا به ارث برده است ویلیام شکسپیر شکوه ِ دنیا همچون دایره ای بر روی آب است که هر زمان بر پهنای خود می افزاید و در منتهای بزرگی هیچ می شود. ویلیام شکسپیر هر زمان كه از جور ِ روزگار و رسوايي ِ ميان ِ مردمان در گوشه ي تنهايي بر بينوايي ِ خود اشك مي ريزم، و گوش ِ ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل ِ خويش مي آزارم، و بر خود مي نگرم و بر بخت ِ بد ِ خويش نفرين مي فرستم، و آرزو مي كنم كه اي كاش چون آن ديگري بودم، كه دلش از من اميدوارتر و قامتش موزون تر و دوستانش بيشتر است. و اي كاش هنر ِ اين يك و شكوه و شوكت ِ آن ديگري از آن ِ من بود، و در اين اوصاف چنان خود را محروم مي بينم كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را برده ام كمترين خرسندي احساس نمي كنم. اما در همين حال كه خود را چنين خوار و حقير مي بينم از بخت ِ نيك، حالي به ياد ِ تو مي افتم، و آنگاه روح ِ من همچون چكاوك ِ سحر خيز بامدادان از خاك ِ تيره اوج گرفته و بر دروازه ي بهشت سرود مي خواند و با ياد ِ عشق ِ تو چنان دولتي به من دست مي دهد كه شأن ِ سلطاني به چشمم خوار مي آيد و از سوداي مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم. ویلیام شکسپیر من گل رز دیده ام، نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام. عطر هایی هستند با رایحه ی دلپذیر بیشتر از رایحه ای که معشوق من با خود دارد. چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست. من دوست دارم معشوقم حرف بزند ،هر چند می دانم صدای موسیقی بسیار دلنواز تر از صدای اوست. مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن معشوق من اما وقتی راه می رود ، زمین می خراشد. من اما سوگند می خورم معشوقه ام نایاب است من نیز مثل هر کس دیگر با قیاسی اشتباه سنجیده ام او را. ویلیام شکسپیر پس از مرگم در سوگ من منشین آن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوی که به دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛ ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها وحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی, به خاطر نیاور دستی که آنرا نوشت, چرا که آنقدر تو را دوست دارم که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازد حتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاور آن هنگام که با خاک گور یکی شده ام هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی بلکه بگذار عشق تو به من , با زندگی من به زوال بنشیند مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود و از اینکه من رفته ام (از جدایی دو عاشق) خوشحال شود. ویلیام شکسپیر وقتی قندیل های یخ از دیوار می آویزد ، و " دیک " شبان با های دهانش سر انگشت هایش را گرم می کند و "تام " کنده های هیزم را به تالار می کشد وقتی سطل شیر ، یخ زده به خانه می رسد ، وقتی خون در رگ ها منجمد می شود و جاده ها را گل می پوشاند ، جغد با چشمان خیره ،آواز شبا نه اش را می خواند " هو ،هو ! آوای خوشی است وقتی " جو آن " چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند وقتی باد با تمام توان می وزد و می غرد و سرفه ها کشیش را از سخن گفتن باز می دارد وقتی پرندگان در برف روی تخم هایشان می خوابند ، و نوک بینی " مریان " سرخ و ملتهب به نظر می آید وقتی سیب های کباب شده در کاسه صدا می کنند جغد با چشمان خیره ، آواز شبانه اش را می خواند هو ، هو !" آوای خوشی است وقتی جو آن چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند ویلیام شکسپیر

امیررضا بازدید : 11 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

 

 

فكر بلبل همه آنست كه گل شد يارش         گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش
دلربائى همه آن نيست كه عاشق بكشند         خواجه آنست كه باشد غم خدمتگارش
جاى آنست كه خون موج زند در دل لعل         زين تغابن كه خزف مى شكند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود         اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
اى كه در كوچه ء معشوقه ما مى گذرى         بر حذر باش كه سر مى شكند ديوارش
آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست         هر كجا هست خدايا به سلامت دارش
صحبت عافيتت گرچه خوش افتاد اى دل         جانب عشق عزيزست فرو مگذارش
صوفى سرخوش ازين دست كه كج كرد كلاه         به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ كه به ديدار تو خوگر شده بود
ناز پرورد وصالست مجو آزارش


غزل شماره 274 تعداد ابيات 1 - 7


شراب تلخ مى خواهم كه مرد افكن بود زورش         كه تا يكدم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش         مذاق حرص و آز اى دل بشو از تلخ و از شورش
بياور مى كه نتوان شد ز مكر آسمان ايمن         به لعب زهره ء چنگى و مريخ سلحشورش
كمند صيد بهرامى بيفكن جام جم بردار         كه من پيمودم اين صحرا نه بهرامست و نه گورش
بيا تا در مى صافيت راز دهر بنمايم         به شرط آن كه ننمائى به كج طبعان دل كورش
نظر كردن به درويشان منافى بزرگى نيست         سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
كمان ابروى جانان نمى پيچد سر از حافظ
و ليكن خنده مى آيد بدين بازوى بى زورش


غزل شماره 275 تعداد ابيات 1 - 9


خوشا شيراز و وضع بى مثالش         خداوندا نگه دار از زوالش
ز ركن آباد ما صد لوحش الله         كه عمر خضر مى بخشد زلالش
ميان جعفرآباد و مصلى         عبيرآميز مى آيد شمالش
به شيراز آى و فيض روح قدسى         به جوى از مردم صاحب كمالش
كه نام قند مصرى برد آن جا؟         كه شيرينان ندادند انفعالش
صبا زان لولى شنگول سرمست         چه دارى آگهى چونست حالش
گر آن شيرين پسر خونم بريزد         دلا چون شير مادر كن حلالش
مكن از خواب بيدارم خدا را         كه دارم خلوتى خوش با خيالش
چرا حافظ چو مى ترسيدى از هجر
نكردى شكر ايام وصالش


غزل شماره 276 تعداد ابيات 1 - 9


يارب اين نو گل خندان كه سپردى به منش         مى سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گرچه از كوى وفا گشت به صد مرحله دور         دور باد آفت دور فلك از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمى رسى اى باد صبا         چشم دارم كه سلامى برسانى ز منش
به ادب نافه گشائى كن از آن زلف سياه         جاى دلهاى عزيزست بهم بر مزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد         محترم دار در آن طره ء عنبر شكنش
در مقامى كه به ياد لب او مى نوشند         سفله آن مست كه باشد خبر از خويشتنش
عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت         هر كه اين آب خورد رخت به دريا فكنش
هر كه ترسد ز ملال اندوه عشقش نه حلال         سرما و قدمش يا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلكش و لطف سخنش


غزل شماره 277 تعداد ابيات 1 - 7


چو بر شكست صبا زلف عنبر افشانش         به هر شكسته كه پيوست تازه شد جانش
كجاست همنفسى تا به شرح عرضه دهم         كه دل چه مى كشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روى تو بست         ولى ز شرم تو در غنچه كرد پنهانش
تو خفته اى و نشد عشق را كرانه پديد         تبارك الله ازين ره كه نيست پايانش
جمال كعبه مگر عذر رهروان خواهد         كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش
بريد صبح وفانامه اى كه برد بدوست         ز خون ديده ما بود مهر عنوانش (227)
بدين شكسته ء بيت الحزن كه مى آرد؟         نشان يوسف دل از چه زنخدانش
بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
كه سوخت حافظ بى دل ز مكر و دستانش


غزل شماره 278 تعداد ابيات 1 - 9


در عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش         حافظ قرابه كش شد و مفتى پياله نوش
صوفى ز كنج صومعه با پاى خم نشست         تاديد محتسب كه سبو مى كشد به دوش
احوال شيخ و قاضى و شرب اليهودشان         كردم سئوال صبحدم از پير مى فروش
گفتا نه گفتنى ست سخن گر چه محرمى         در كش زبان و پرده نگه دار و مى بنوش
ساقى بهار مى رسد و وجه مى نماند         فكرى بكن كه خون دل آمد زغم به جوش
عشقست و مفلسى و جوانى و نوبهار         عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش
تا چند همچو شمع زبان آورى كنى         پروانه ء مراد رسيد اى محب خموش
اى پادشاه صورت و معنى كه مثل تو         ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش
چندان بمان كه خرقه ء ازرق كند قبول
بخت جوانت از فلك پير ژنده پوش (228)


غزل شماره 279 تعداد ابيات 1 - 9


دوش با من گفت پنهان كاردانى تيز هوش         و ز شما پنهان نشايد كرد سر مى فروش
گفت آسان گير بر خود كارها كز روى طبع         سخت مى گردد جهان بر مردمان سخت كوش (229)
وانگهم در داد جامى كز فروغش بر فلك         زهره در رقص آمد و بر بط زنان مى گفت نوش
گوش كن پند اى پسر وز بهر دنيا غم مخور         گفتمت چون در حديثى گر توانى داشت هوش
با دل خونين لب خندان بياور همچو جام         نى گرت زخمى رسد آئى چو چنگ اندر خروش
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد         زانكه آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش
تانگردى آشنا زين پرده رمزى نشنوى         گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش
بر بساط نكته دانان خودفروشى شرط نيست         يا سخن دانسته گوى اى مرد عاقل يا خموش
ساقيا مى ده كه رنديهاى حافظ فهم كرد
آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش (230)


غزل شماره 280 تعداد ابيات 1 - 9


سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش         كه دور شاه شجاعست مى دلير بنوش
شد آن كه اهل نظر بر كناره مى رفتند         هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگوئيم آن حكايتها         كه ازنهفتن آن ديگ سينه مى زد جوش
شراب خانگى ترس محتسب خورده         به روى يار بنوشيم و بانگ نوشانوش
ز كوى ميكده دوشش به دوش مى بردند         امام شهر كه سجاده مى كشيد به دوش
دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات         مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
محل نور تجليست راى انور شاه         چو قرب او طلبى در صفاى نيت كوش
به جز ثناى جلالش مساز ورد ضمير         كه هست گوش دلش محرم پيام سروش
رموز مصلحت ملك خسروان دانند(231)
گداى گوشه نشينى تو حافظا مخروش


غزل شماره 300 - 281

غزل شماره 281 تعداد ابيات 1 - 9


هاتفى از گوشه ء ميخانه دوش         گفت ببخشند گنه مى بنوش
لطف الهى بكند كار خويش         مژده رحمت برساند سروش
لطف خدا بيشتر از جرم ماست         نكته ء سربسته چه دانى خموش
اين خرد خام به ميخانه بر         تا مى لعل آوردش خون بجوش
گر چه وصالش نه به كوشش دهند         هر قدر اى دل كه توانى بكوش
گوش من و حلقه ء گيسوى يار         روى من و خاك در مى فروش
رندى حافظ نه گناهيست صعب         با كرم پادشه عيب پوش
داور دين شاه شجاع آن كه كرد         روح قدس حلقه امرش به گوش
اى ملك العرش مرادش بده
وز خطر چشم بدش دار گوش


غزل شماره 282 تعداد ابيات 1 - 7


اى همه شكل تو مطبوع و همه جاى تو خوش         دلم از عشوه ء شيرين شكرخاى تو خوش
همچو گلبرگ طرى هست وجود تو لطيف         همچو سرو چمن خلد سرا پاى تو خوش
شيوه و ناز تو شيرين خط و خال و تو مليح         چشم و ابروى تو زيبا قد و بالاى تو خوش
هم گلستان خيالم ز تو پر نقش و نگار         هم مشام دلم از زلف سمن ساى تو خوش
در ره عشق كه از سيل بلا نيست گذار         كرده ام خاطر خود را به تمناى تو خوش
شكر چشم تو چه گويم كه بدان بيمارى (232)         مى كند درد مرا از رخ زيباى تو خوش
در بيابان طلب گرچه ز هر سو خطريست
مى رود حافظ بى دل بتولاى تو خوش


غزل شماره 283 تعداد ابيات 1 - 7


كنار آب و پاى بيد و طبع شعر و يارى خوش         معاشر دلبرى شيرين و ساقى گلعذارى خوش
الا اى دولتى طالع كه قدر وقت مى دانى         گوارا بادت اين عشرت كه دارى روزگارى خوش
شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلى بستان         كه مهتابى دلفروزست و طرف لاله زارى خوش
ميى در كاسه چشمست ساقى را بناميزد         كه مستى مى كند با عقل و مى بخشد خمارى خوش
هر آن كس را كه در خاطر ز عشق دلبرى باريست         سپندى گو بر آتش نه كه دارد كار و بارى خوش
عروس طبع را زيور ز فكر بكر مى بندم         بود كز دست ايامم به دست افتد نگارى خوش
به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
كه شنگولان خوشباشت بياموزند كارى خوش


غزل شماره 284 تعداد ابيات 1 - 8


مجمع خوبى و لطفست عذار چو مهش         ليكنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش
دلبرم شاهد و طفلست و به بازى روزى         بكشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به كه ازو نيك نگه دارم دل         كه بدو نيك نديدست و ندارد نگهش
بوى شيراز لب همچون شكرش مى آيد         گر چه خون مى چكد از شيوه ء چشم سيهش
چارده ساله بتى چابك و شيرين دارم         كه به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
از پى آن گل نورسته دل ما يارب         خود كجا شد كه نديدم درين چند گهش
يار دلدار من ار قلب بدينسان شكند         ببرد زود به جاندارى خود پادشهش
جان به شكرانه كنم صرف گر آن دانه در
صدف ديده حافظ بود آرامگهش (233)


غزل شماره 285 تعداد ابيات 1 - 8


دلم رميده شد و غافلم من درويش         كه آن شكارى سرگشته را چه آمد پيش
چو بيد بر سر ايمان خويش مى لرزم         كه دل به دست كمان ابروئيست كافركيش
خيال حوصله بحر مى پزد هيهات         چهاست در سر اين قطره ء محال انديش
بنازم آن مژه شوخ عافيت كش را         كه موج مى زندش آب نوش بر سر نيش
ز آستين طبيبان هزار خون بچكد         گرم به تجربه دستى نهند بر دل ريش
به كوى ميكده گريان و سر فكنده روم         چرا كه شرم همى آيدم ز حاصل خويش
نه عمر خضر بماند نه ملك اسكندر         نزاع بر سر دنياى دون مكن درويش
بدان كمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه به كف آور ز گنج قارون بيش (234)


غزل شماره 286 تعداد ابيات 1 - 7


ما آزموده ايم درين شهر بخت خويش         بيرون كشيد بايد ازين ورطه رخت خويش
از بس كه دست مى گزم و آه مى كشم         آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش
وقتست كز فراق تو وز سوز اندرون         آتش در افكنم به همه رخت و پخت خويش (235)
دوشم ز بلبلى چه خوش آمد كه مى سرود         گل گوش پهن كرده ز شاخ درخت خويش
كاى دل تو شاد باش كه آن يار تندخو         بسيار تند روى نشيند ز بخت خويش
خواهى كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد         بگذر ز عهدسست و سخنهاى سخت خويش
اى حافظ ار مراد ميسر شدى مدام
جمشيد نيز دور نماندى ز تخت خويش


غزل شماره 287 تعداد ابيات 1 - 8


بامدادان كه ز خلوتگه كاخ ابداع         شمع خاور فكند بر همه اطراف شعاع
بر كشد آينه از جيب افق چرخ و در آن         بنمايد رخ گيتى به هزاران انواع
در زواياى طربخانه ء جمشيد فلك         ارغنون ساز كند زهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آيد كه كجا شد منكر         جام در قهقهه آيد كه كجا شد مناع
وضع دوران بنگر ساغر عشرت بر گير         كه به هر حالتى اينست بهين اوضاع
طره شاهد دنيى همه بندست و فريب         عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع
عمر خسرو طلب ار نفع جهان مى خواهى         كه وجوديست عطابخش و كريمى نفاع (236)
مظهر لطف ازل روشنى چشم امل
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع (237)


غزل شماره 288 تعداد ابيات 1 - 8


قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع         كه نيست با كسم از بهر مال و جاه نزاع
شراب خانگيم بس مى مغانه بيار         حريف باده رسيد اى رفيق توبه وداع
خداى را به ميم شست و شوى خرقه كنيد         كه من نمى شنوم بوى خير ازين اوضاع
بيا كه رقص كنان مى رود به ناله ء چنگ (238)         كسى كه رخصه نفرمودى استماع سماع
به عاشقان نظرى كن به شكر اين نعمت         كه من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع
هنر نمى خرد ايام و غير ازينم نيست         كجا روم به تجارت بدين كساد متاع (239)
به فيض جرعه جام تو تشنه ايم ولى         نمى كنيم دليرى نمى دهيم صداع
جبين و چهره ء حافظ خدا جدا مكناد
ز خاك بارگه كبرياى شاه شجاع


غزل شماره 289 تعداد ابيات 1 - 11


در وفاى عشق تو مشهور خوبانم چو شمع         شب نشين كوى سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمى آيد به چشم غم پرست         بس كه در بيمارى هجر تو گريانم چو شمع
رشته ء صبرم به مقراض غمت ببريده شد         همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
در ميان آب و آتش همچنان سر گرم تست         اين دل زار نزار اشكبارانم چو شمع
بى جمال عالم آراى تو روزم چون شبست         با كمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع
كوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت         تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
گر كميت اشك گلگونم نبودى گرم رو         كى شدى روشن به گيتى راز پنهانم چو شمع
همچو صبحم يكنفس باقيست با ديدار تو(240)         چهره بنماد لبرا تا جان بر افشانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه ء وصلى فرست         ورنه از دردت جهانى را بسوزانم چو شمع
سر فرازم كن شبى از وصل خود اى نازنين         تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل كى به آب ديده بنشانم چو شمع


غزل شماره 290 تعداد ابيات 1 - 9


طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به كف         گر بكشم زهى طرب ور بكشد زهى شرف
طرف كرم ز كس نبست اين دل پراميد من         گر چه سخن همى برد قصه ء من به هر طرف
از خم ابروى توام هيچ گشايشى نشد         وه كه درين خيال كج عمر عزيز شد تلف
ابروى دوست كى شود دستكش خيال من         كس نزدست ازين كمان تير مراد بر هدف
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل         ياد پدر نمى كنند اين پسران ناخلف
من به خيال زاهدى گوشه نشين و طرفه آنك         مغبچه اى زهر طرف مى زندم به چنگ و دف
بى خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل         مست رياست محتسب باده بخواه و لا تخف (241)
صوفى شهر بين كه چون لقمه ء شبهه مى خورد         پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف
حافظ اگر قدم زنى در ره خاندان به صدق
بدرقه ء رهت شود همت شحنه ء نجف


غزل شماره 291 تعداد ابيات 1 - 12


زبان خامه ندارد سر بيان فراق         و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دريغ مدت عمرم كه بر اميد وصال         به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق
سرى كه بر سر گردون به فخر مى سودم         به راستان كه نهادم بر آستان فراق
چگونه باز كنم بال در هواى وصال         كه ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
كنون چه چاره كه در بحر غم به گردابى         فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
رفيق خيل خياليم و همنشين شكيب         قرين آتش هجران و همقران فراق
بسى نماند كه كشتى عمر غرقه شود         ز موج شوق تو در بحر بيكران فراق
اگر بدست من افتد فراق را بكشم         كه روز هجر سيه باد و خانمان فراق
چگونه دعوى وصلت كنم به جان كه شدست         تنم وكيل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد كباب دور از يار         مدام خون جگر مى خورم ز خوان فراق
فلك چو ديد سرم را اسير چنبر عشق         ببست گردن صبرم به ريسمان فراق
به پاى شوق گر اين ره به سر شدى حافظ
به دست هجر ندادى كسى عنان فراق


غزل شماره 292 تعداد ابيات 1 - 9


مقام امن و مى بى غش و رفيق شفيق         گرت مدام ميسر شود زهى توفيق
جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچ است (242)         هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق
دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم         كه كيمياى سعادت رفيق بود رفيق
به ما منى رو و فرصت شمر غنيمت وقت         كه در كمين گه عمرند قاطعان طريق
بيا كه توبه ز لعل نگار و خنده ء جام         تصويرى است كه عقلش نمى كند تصديق (243)
اگر چه موى ميانت به چون منى نرسد         خوشست خاطرم از فكر اين خيال دقيق
حلاوتى كه ترا در چه ز نخدانست         به كنه آن نرسد صدهزار فكر عميق
اگر برنگ عقيقى است اشك من چه عجب (244)         كه مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق
به خنده گفت كه حافظ غلام طبع توام
ببين كه تا به چه حدم همى كنى تحميق


غزل شماره 293 تعداد ابيات 1 - 7


اى دل ريش مرا با لب تو حق نمك         حق نگه دار كه من مى روماللّه معك
توئى آن گوهر پاكيزه كه در عالم قدس         ذكر خير تو بود حاصل تسبيح ملك
در خلوص منت ار هست شكى تجربه كن         كس عيار زر خالص نشناسد چو محك
گفته بودى كه شوم مست و دوبوست بدهم         وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يك
بگشا پسته خندان و شكر ريزى كن         خلق را از دهن خويش مينداز به شك
چرخ بر هم زنم از غير مرادم گردد         من نه آنم كه زبونى كشم از چرخ فلك
چون بر حافظ خويشش نگذارى بارى
اى رقيب از بر او يك دو قدم دور ترك


غزل شماره 294 تعداد ابيات 1 - 7


اگر شراب خورى جرعه اى فشان بر خاك         از آن گناه كه نفعى رسد به غير چه باك
برو به هر چه تو دارى بخور دريغ و مخور(245)         كه بى دريغ زند روزگار تيغ هلاك
چه دوزخى چه بهشتى چه آدمى چه پرى         به مذهب همه كفر طريقت است امساك
به خاك پاى تو اى سرو ناز پرور من         كه روز واقعه پا وامگيرم از سر خاك
مهندس فلكى راه دير شش جهتى         چنان ببست كه ره نيست زير دام مغاك (246)
فريب دختر رز طرفه مى زند ره عقل         مباد تا به قيامت خراب طارم تاك
به راه ميكده حافظ خوش از جهان رفتى
دعاى اهل دلت باد مونس دل پاك


غزل شماره 195 تعداد ابيات 1 - 9


هزار دشمنم ار مى كنند قصد هلاك         گرم تو دوستى از دشمنان ندارم باك
رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات         بود صبور دل اندر فراق تو حاشاك
مرا اميد وصال تو زنده مى دارد         و گر نه هر دمم از هجر تست بيم هلاك
نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش         زمان زمان چو گل از غم كنم گريبان چاك
اگر تو زخم زنى به كه ديگرى مرهم         و گر تو زهر دهى به كه د يگرى ترياك
بضرب سيفك قتلى حياتنا ابدا         لان روحى قد طاب ان يكون فداك
عنان مپيچ كه گر مى زنى به شمشيرم         سپر كنم سر و دستت ندارم از فتراك
ترا چنانكه توئى هر نظر كجا بيند         به قدر دانش خود هر كسى كند ادراك
به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ
كه بر در تو نهد روى مسكنت بر خاك


غزل شماره 296 تعداد ابيات 1 - 9


داراى جهان نصرت دين خسرو كامل         يحيى بن مظفر ملك عالم عادل
اى درگه اسلام پناه تو گشاده         بر روى زمين روزنه ء جان و در دل
تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم         انعام تو بر كون و مكان فايض و شامل
روز ازل از كلك تو يك قطره سياهى         بر روى مه افتاد كه شد حل مسائل
خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت         اى كاج كه من بودمى آن هندوى مقبل
شاها فلك از بزم تو در رقص و سماعست         دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل
مى نوش و جهان بخش كه از زلف كمندت         شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
دور فلكى يك سره بر منهج عدلست         خوش باش كه ظالم نبرد راه به منزل
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معيشت مكن انديشه ء باطل


غزل شماره 297 تعداد ابيات 1 - 10


خوش خبر باشى اى نسيم شمال         كه به ما مى رسد زمان وصال
قصه العشق لاانفصام لها         فصمت هاهنا لسان القال
ما لسلمى و من بذى سلم         اين جير اننا و كيف الحال
عفت الدار بعد عافيه         فاسالوا حالها عن الاطلال
فى جمال الكمال نلت منى         صرف الله عنك عين كمال
يا بريد الحمى حماك الله         مرحبا مرحبا تعال تعال
عرصه ء بزمگاه خالى ماند         از حريفان و جام مالا مال
سايه افكند حاليا شب هجر         تا چه بازند شبروان خيال
ترك ما سوى كس نمى نگرد         آه از اين كبريا و جاه و جلال
حافظا عشق و صابرى تا چند
ناله ء عاشقان خوشست بنال


غزل شماره 298 تعداد ابيات 1 - 7


شممت روح و داد و شمت برق وصال         بيا كه بوى ترا ميرم اى نسيم شمال
احاديا بجمال الجيب قف و انزل         كه نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال
حكايت شب هجران فرو گذاشته به         به شكر آن كه برافكند پرده روز وصال
بيا كه پرده ء گلريز هفت خانه ء چشم         كشيده ايم به تحرير كارگاه خيال
چو يار بر سر صلح است عذر مى طلبد         توان گذشت ز جور رقيب در همه حال
به جز خيال دهان تو نيست در دل تنگ         كه كس مباد چو من در پى خيال محال
قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولى
به خاك ما گذرى كن كه خون مات حلال


غزل شماره 299 تعداد ابيات 1 - 7


به وقت گل شدم از توبه ء شراب خجل         كه كس مباد ز كردار ناصواب خجل
صلاح ما همه دام رهست و من زين بحث         نيم ز شاهد و ساقى به هيچ باب خجل
بود كه يار نرنجد ز ما به خلق كريم         كه از سوال ملوليم و از جواب خجل
ز خون كه رفت شب دوش از سراچه ء چشم         شديم در نظر رهروان خواب خجل
رواست نرگس مست ار فكند سر در پيش         كه شد ز شيوه ء آن چشم پر عتاب خجل
توئى كه خوبترى ز آفتاب و شكر خدا         كه نيستم ز تو در روى آفتاب خجل
حجاب ظلمت از آن بست كه آب خضر كه گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل


غزل شماره 300 تعداد ابيات 1 - 9


اگر به كوى تو باشد مرا مجال وصول         رسد به دولت وصل تو كار من بهاصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا         فراغ برده ز من آن دو جادوى مكحول
من شكسته ء بدحال زندگى يابم         در آن زمان كه به تيغ غمت شوم مقتول
خرابتر ز دل من غم تو جاى نيافت         كه ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صيقلى دارد         بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول
چه جرم كرده ام اى جان و دل به حضرت تو         كه طاعت من بى دل نمى شود مقبول
چو بر در تو من بى نواى بى زر و زور         به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول
كجا روم چه كنم چاره از كجا جويم         كه گشته ام ز غم و جور روزگار ملول
به درد عشق بساز و خموش كن حافظ
رموز عشق مكن فاش پيش اهل عقول


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 13
  • بازدید کلی : 175